صداپیشگان :
علی حاجی پور – علیرضا عبدی – امیر حسن مومنی نژاد – علیرضا ملا جعفری – احسان شادمانی
راوی : مرحله ی دوم عملیات والفجر در پنج بین بود، و قرار بود لشکر در کله قندی عملیات کنه. وظیفه ی ما شناسایی مکان، موانع و تسلیحات دشمن بود.
بعثی های عراق که به حضور ما پی برده بودن، جلوی مواضع پدافندیشون به طور نامنظم مین کاشته بودن.
کمین هاشون رو هم تو یه جاهایی گذاشته بودن که اصلا امکانش نمی رفت.
از همه مهمتر یه سری سگ تربیت شده به منطقه آورده بودن که به محض این که از حضور ما بویی می بردند، چنان سر و صدایی راه می نداختن که بند دل آدم پاره می شد!!
بعدش هم منوّرها روشن می شد و شناسایی تعطیل …
– بیایین عقب؛ الان سوراخ سوراخمون می کنن!..
– – بچه ها، اینجا مین گذاری شده… همه جا تله اس…
– سگ هااا.. سگ ها محمدو گرفتن..
– – برگردین عقب!! برگردین عقب!!
***
چی شد بچه ها؟! چرا بازم دست خالی برگشتین؟! الان سه شبه که همین بساطه… این که نشد شناسایی!
– آقا مهدی به خدا ما سعیمون رو کردیم، ولی این کار نشدنیه…
– – نمی شه! همه جا پر از مین و تله های انفجاریه… چند بار کمین خوردیم …
– – – از همه بدتر سگ هااا؛ سگ ها داغونمون کردن، نمی شه از دستشون فرار کرد…
– آقا مهدی شما فرمانده این، میگین چیکار کنیم؟!
شهید باکری : شماها خجالت نمی کشین از من کمک می خواین؟!… مگه واسه من کار می کنین؟!
اگه دلاتونو یکی کنین و یادتون باشه که فقط برای رضای خدا کار می کنین، هروقت منور زدن، یا مانع کاشتن، یا سگ هاشون اومدن طرفتون؛ فقط کافیه پیشونیتون رو بزارین روی خاک و از خودش کمک بخواین! نه از منِ مهدی باکری که خودمم از شما گرفتار ترم …
– آقا مهدی نمی شه… به خدا نمی شه! دیشب چندتا از بچه ها رفتن روی مین و شهید شدن. .. منطقه غیر قابل عبوره…
شهید باکری : من گوشم به این حرفا بدهکار نیست! با من از این حرفا نزنین.
فقط خدا… همون که گفتم!
– آخه ما چیکار کنیم؟!
– – آقا مهدی … آقا مهدی نرو ….
– تکلیف ما چیه آقا مهدی؟!
– – آقا مهدی…
شهید باکری : گفتم که! فقط خدا…
– حالا چیکار کنیم؟؟
– – چاره ای نیست… باید بریم برای شناسایی…
– چطوری؟! کارمون رو یه سره میکنن..!
– – به حرف آقا مهدی عمل می کنیم… هرجا گیر کردیم، پیشونیمون رو می ذاریم روی خاک و می گیم فقط خدا…
***
راوی : وارد منطقه شدیم؛ تا صدای سگ هاشون میومد، یا منور می زدن، یا توی میدون مین گیر می کردیم…
پیشونیمون رو روی خاک می ذاشتیم و می گفتیم:
خدایا… فقط خودت کمکمون کن… فقط خودت …
{ ادامه ماجرا را در فایل صوتی بشنوید. }
( زندگی نامه شهید مهدی باکری – داستان دیگری از این شهید بشنوید. )
(خرید کتاب دیجیتالی { قصه ی فرماندهان }، زندگی نامه و خاطرات شهید مهدی باکری از طاقچه)