داستان صوتی شهید داود مومنی نژاد

عکس شهید داود مومنی نژاد با کیفیت بالا ( فول اچ دی – FHD )

شهید داود می گفت : می دانم که شهید می شوم. پس عکسی از من بگیرید و به خانواده ام بدهید. ( این همون تصویره. در لبخند و نگاه شهید چه رازهایی پنهانه …)

شهید داود مومنی نژاد - عکس شهید داود مومنی نژاد با کیفیت بالا فول اچ دی 1920x1080

راوی :

علیرضا عبدی

میقات مدیاشهید داود مومنی نژاد

بخشی از متن داستان صوتی شهید داود مومنی نژاد

راوی :  یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یه بابا بود و بچه هاش. این بابای قصه ما،بچه هاش رو خیلی دوست می داشت.

باهاشون بازی میکرد، شوخی می کرد، یه عالمه خنده می کرد. تمام عشق بابا، همین سه تا بچه بود.

همین یه دونه بابا، دنیای بچه ها بود. آره، بابای قصه ما مثل همه باباها، چراغ گرم خونه بود. وقتی بابا خونه بود، فقط صدای خنده بود.

شهید داود :

 شنوندگان عزیز سلام عرض می کنم. می بخشید اینجا حمام زنونه نیست. این سیل جمعیت من و ضبط صوت و بلندگو رو یه موقع می بینی میبره اونطرف درخت یه موقع میاره پایین مسجد. آقا اسم شما چیه؟

اکبر مومنی نژاد (فرند شهید) : اکبر

شهید داود : فامیلیتون چیه؟

اکبر مومنی نژاد (فرند شهید) : مومنی نژاد

شهید داود :

لطفا خواهش می کنم جیغ نزنید. یکدفعه دیدید ضبط صوت منفجر شد. خدا چند تاست اکبر آقا؟

اکبر مومنی نژاد (فرند شهید) : یکی

شهید داود : باریکلا اکبر آقا، امام؟

اکبر مومنی نژاد (فرند شهید) : دوازده تا

شهید داود : امام اول؟

اکبر مومنی نژاد (فرند شهید) : حضرت علی (علیه السلام)

شهید داود : امام دوم؟

اکبر مومنی نژاد (فرند شهید) : امام حسن (علیه السلام)

شهید داود : امام سوم؟

اکبر مومنی نژاد (فرند شهید) : امام حسین (علیه السلام)

شهید داود : باریکلا اکبر آقا مومنی نژاد

***

(بعد از شهادت)

راوی : اما یه روز بابا رفت، رفت و دیگه برنگشت. بچه ها گفتن چرا؟ چرا بابا یهو رفت؟ چرا دیگه برنگشت؟

بابا که اینجوری نبود، کاراش بی حساب نبود!. اصلا حساب و کتاب و معرفتش مثال کل بازار بود. بابای ما اینجوری نبود. چرا یهو بابا رفت؟ چرا دیگه بر نگشت؟

رفیق شهید : خدا رحمت کنه. داود اومد با هم دیگه اینجا بودیم مشغول کار بودیم.

زرشک خریده بود در حد 60 ،70 کارتن. در حدود 30 تومن خریدیم 35 تومن می فروختیم.

یکدفعه تابستون شده بود زرشک گرون شده بود آخر فصل بود خورده بود به کیلو 70 تومن. ایشون نبود من 10 کارتن گذاشته بودم رو باسکول بفروشم گفتم کیلو 70 تومن. ناگهان ایشون رسید و…..

{ ادامه ماجرا را در فایل صوتی بشنوید. }

زندگی نامه شهید داود مومنی نژاد ) – ( تصویر قبر با صفای شهید داود در سایت قاب عشق )

مطالب مرتبط :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید