صداپیشگان :
علی حاجی پور – علیرضا عبدی – هادی نعمتی – علیرضا ملا جعفری – احسان شادمانی
محسن : چی شده عباس؟ چقدر پکری؟
عباس : چی بگم والا… توو عملیات قبلی بیشتر رفیق هام شهید شدند، خودمم که مجروح شدم. هنوزم زخم اذیتم می کنه. حال خوشی ندارم
محسن : ای بابا، بیخیال عباس، جنگه دیگه، خونه خاله که نیومدی. نترس، همین امروز فرداست که ما هم میریم پیش رفقای شهیدت
عباس : حالا چه خبر؟ رفتین ارتفاعات؟
محسن : آره ما ارتفاع بالا سر بعثی های عراق رو گرفتیم، فردا صبح می خوایم بریم طرف قله بعدی. توی خط الرأس کمین گذاشتیم. فرمانده لشکر هم دستور داده کسی نره توی خط الرأس تا کمین لو نره
عباس : ای بابا.. نگاه این پسره رو، این همه تاکید کردند کسی سر خود کاری نکنه ها… اه… هوی … عمو… خجالت نمی کشی رفتی بالای درخت؟ بیا پایین بینم ..
مرد بالای درخت (مهدی زین الدین) : چیه چی شده مگه؟
عباس : کوری؟ نمی بینی توو دید عراقی هایی؟ می خوای همه رو به کشتن بدی؟
مرد بالای درخت (مهدی زین الدین) : خیلی خب، داد نزن برادر، دارم میام پایین …
چی شده اخوی؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟
عباس : تو خجالت نمی کشی؟
مرد بالای درخت (مهدی زین الدین) : مگه چیکار کردم؟
عباس : واسه چی رفتی بالای درخت؟ با دوربین چیو می خوای ببینی؟ می دونی با این کارت جون چند نفر رو به خطر می ندازی؟
مثل اینکه نشنیدی فرمانده لشکر دستور داده کسی توو خط الرأس نره، رفتی اون بالا که چی بشه؟
مرد بالای درخت (مهدی زین الدین) : حالا شما اینقدر عصبانی نباش، چیزی نشده که هنوز
عباس : چرا عصبانی نباشم؟ همه رفیق هام جلوی چشمم شهید شدند. داداش من اینجا جبهس. نمی شه هر کی هر کاری دلش خواست خودسرانه انجام بده.
اینجوری سنگ روی سنگ بند نمی شه داداش من
مرد بالای درخت (مهدی زین الدین) : برادر شما مال کدوم گردانی؟
عباس : ضد زره
مرد بالای درخت (مهدی زین الدین) : بچه تهرانی؟
عباس : حالا هستم یا نه، که چی؟
مرد بالای درخت : شرمنده حق با شماست، نباید می رفتم اون بالا
عباس : برادر من این کارها مربوط میشه به اطلاعات عملیات، شما بهتره به کارهای خودت برسی
محسن : عباس سلام
عباس : سلام محسن جان
محسن : اِ … آقا شما اینجایید؟
مرد بالای درخت : سلام. چی شده محسن؟
محسن : چند تا از بچه ها از شناسایی برگشتن دنبال شما می گشتن تا گزارش کار بدن
مرد بالای درخت : باشه الان می رم پیششون. آقا خداحافظ
عباس : خداحافظ … محسن این کی بود؟ می شناسیش؟
محسن : چطور؟ مگه تو نمیشناسیش؟
عباس : نه، من تازه اومدم توو این گردان. این منطقه رو هم درست نمی شناسم، خودت که در جریانی
محسن : ایشون آقا مهدی زین الدین بود. فرمانده لشکر
***
راوی : بعد از ظهر پنج شنبه بود که آقا مهدی اومد پایگاه ما که در نوار مرزی سردشت بود. باید مسائل مربوط به شناسایی منطقه رو بررسی می کردیم.
اون شب مراسم دعای کمیل رو خود آقا مهدی برگزار کرد. حال عجیبی داشت، خیلی گریه کرد. دعا که تموم شد از در اومد بیرون یه نگاهی به آسمون انداخت و زیر لب چیزی گفت و رفت.
برای شناسایی رفت داخل خاک عراق و طوری به عمق اونها نفوذ کرد که مثل یه نیروی عادی بعثی عراقی مشغول انجام کار شد و کسی هم بهش شک نکرد.
جعبه های مهمات رو گذاشت پشت کامیون و رفت سراغ سنگر سازی …
{ ادامه ماجرا را در فایل صوتی بشنوید. }
( زندگی نامه شهید مهدی زین الدین – داستان دیگری از این شهید بشنوید. )
(خرید کتاب دیجیتالی { تو که آن بالا نشستی }، زندگی نامه و خاطرات شهید مهدی زین الدین از طاقچه)