صداپیشگان :
علی حاجی پور – احسان شادمانی – علیرضا عبدی
راوی : رسول برادرِ كوچكترِ آقا مصطفى بود
اون فقط ١٧ سالش بود كه آقا مصطفى ، قبل از عملياتِ فتح المبين با خودش آوردش جبهه ، حالا هر سه برادر كنار هم بودند ؛ آقا مصطفى ، آقا على و آقا رسول
***
روز اولِ عمليات بود ، گردانِ يا زهرا به عنوانِ خط شكن به باغ شماره ى ٧ حمله كرد .
درگيرىِ شديدى بين نيرو هاى ما با سربازاى بعثىِ عراق در گرفت.
رسول شهيد شد . آقا مصطفى ميدونست برادرِ كوچك اش شهيد شده ؛ اما اصلاً به روى خودش نياورد . روحيه اش اصلاً تغييرى نكرد . نميخواست بچه هاى گردان ببينن فرمانده شون به هم ريخته است ، چون اينطورى روحيه ى كل گردان به هم ميريخت ؛ اونم وسط عمليات .
يك تانك دشمن به طرف ما اومد .
+ : آقا مصطفى ، آقا مصطفى ، اون تانك داره مياد سمت ما ، آر پى جى نداريم چيكار كنيم؟
شما ها بريد پشتِ خاكريز ، تانك با من.
+ : آخه نميشه كه…
آخه نداره ، سريع حركت كن .
تيربارچىِ روى تانك الان درو مون ميكنه . بدو ببينم .
راوی : آقا مصطفى تانك رو با آر پى جى كه از خودِ بعثى ها غنيمت گرفته بود منحدم كرد .
اما تيربارچىِ تانك هم دست چپِ اون رو به رگبار بست و بدجورى زخمى شد .
آورديمش پشت خاكريز ،
كار سخت تر شده بود ؛ دشمن محاصره مون كرده بود .
مصطفى رو برديم توى سنگر .
+ : چيشده مصطفى حالت خوبه؟
چيزى نيست ، يه چند تا گلوله است . دردم ، دردِ داداش رسولمه . رسول شهيد شد . بيچاره مادرم فكر ميكرد من آدم حسابى ام ، پسرش رو سپرد دست من . حالا چطورى برم خونه و بهش بگم ؟ چيجورى خبر بدم بهش ؟
+ : خدا بزرگه ، بهش صبر ميده . ببين عيبِ تو چى بوده كه شهيد نشدى . بابا تقصير از خودته كه جا موندى ؛ وگرنه همون شيرى كه مادرت به تو داد ، به رسول هم داده ها!
اِع ! اينجوريه؟! اتفاقاً عيبِ كار رو فهميدم ، راست ميگى تقصيرِ خودمه ، من لياقتِ شهادت رو از دست دادم چون با امثال شما رفيق شدم ؛ اما رسول شهيد شد چون اصلاً شما رو نميشناخت .
(صداى خنده ى اطرافيان)
– : آقا مصطفى شما اينجايين ؟
آقا مصطفى : چيشده ؟
– : بچه ها حلقه ى محاصره رو شكستند ، ميتونيم برگرديم عقب .
***
راوی : آقا مصطفى رو رسونديم به بيمارستانِ صحرايىِ منطقه ى دالپرى . فقط دست چپ اش كه تيربارچىِ تانك زخمى اش كرده بود ؛ ٦٠ تا بخيه خورد . ٤ تا گلوله ى ديگه هم خورده بود .
از شدت خونريزى بيهوش شد . روز بعد برادرش على و فرمانده حسينِ خرازى رفتند به ملاقاتِ اون .
مصطفى تازه اون موقع بود كه براى رسول برادرِ كوچك اش به گريه افتاد . مي گفت : (( ما اين همه عمليات كرديم و توى جبهه ها بوديم ، اما رسول يه شبه به مرادش رسيد.))
ما سينه زديم و بى صدا باريدند ؛
از هر چه كه دم زديم ، آنها ديدند ؛
ما مدعيانِ صف اول بوديم ؛
از آخرِ مجلس شهدا را چيدند …
{ ادامه ماجرا را در فایل صوتی بشنوید. }
( زندگی نامه شهید مصطفی ردانی پور – داستان دیگری از این شهید بشنوید. )
(خرید کتاب دیجیتالی { مصطفی }، زندگی نامه و خاطرات شهید مصطفی ردانی پور از طاقچه)