داستان صوتی شهید مصطفی ردانی پور

عکس شهید مصطفی ردانی پور با کیفیت بالا ( فول اچ دی – FHD )

شهید مصطفی ردانی پور - عکس شهید مصطفی ردانی پور با کیفیت بالا فول اچ دی 1920x1080

صداپیشگان :

علی حاجی پور – احسان شادمانی – علیرضا عبدی

میقات مدیاشهید مصطفی ردانی پور

بخشی از متن داستان صوتی شهید مصطفی ردانی پور

 

راوی : رسول برادرِ كوچكترِ آقا مصطفى بود

اون فقط ١٧ سالش بود كه آقا مصطفى ، قبل از عملياتِ فتح المبين با خودش آوردش جبهه ، حالا هر سه برادر كنار هم بودند ؛ آقا مصطفى ، آقا على و آقا رسول

***

روز اولِ عمليات بود ، گردانِ يا زهرا به عنوانِ خط شكن به باغ شماره ى ٧ حمله كرد .

درگيرىِ شديدى بين نيرو هاى ما با سربازاى بعثىِ عراق در گرفت.

رسول شهيد شد . آقا مصطفى ميدونست برادرِ كوچك اش شهيد شده ؛ اما اصلاً به روى خودش نياورد . روحيه اش اصلاً تغييرى نكرد . نميخواست بچه هاى گردان ببينن فرمانده شون به هم ريخته است ، چون اينطورى روحيه ى كل گردان به هم ميريخت ؛ اونم وسط عمليات .

يك تانك دشمن به طرف ما اومد .

 

+ : آقا مصطفى ، آقا مصطفى ، اون تانك داره مياد سمت ما ، آر پى جى نداريم چيكار كنيم؟

شهید مصطفی ردانی پور :

شما ها بريد پشتِ خاكريز ، تانك با من.

+ : آخه نميشه كه…

شهید مصطفی ردانی پور :

آخه نداره ، سريع حركت كن .

تيربارچىِ روى تانك الان درو مون ميكنه . بدو ببينم .

(صداى گلوله و اسلحه)

 

راوی : آقا مصطفى تانك رو با آر پى جى كه از خودِ بعثى ها غنيمت گرفته بود منحدم كرد .

اما تيربارچىِ تانك هم دست چپِ اون رو به رگبار بست و بدجورى زخمى شد .

آورديمش پشت خاكريز ،

كار سخت تر شده بود ؛ دشمن محاصره مون كرده بود .

مصطفى رو برديم توى سنگر .

+ : چيشده مصطفى حالت خوبه؟

شهید مصطفی ردانی پور :

 

 چيزى نيست ، يه چند تا گلوله است . دردم ، دردِ داداش رسولمه . رسول شهيد شد . بيچاره مادرم فكر ميكرد من آدم حسابى ام ، پسرش رو سپرد دست من . حالا چطورى برم خونه و بهش بگم ؟ چيجورى خبر بدم بهش ؟

+ : خدا بزرگه ، بهش صبر ميده . ببين عيبِ تو چى بوده كه شهيد نشدى . بابا تقصير از خودته كه جا موندى ؛ وگرنه همون شيرى كه مادرت به تو داد ، به رسول هم داده ها!

شهید مصطفی ردانی پور :

 اِع ! اينجوريه؟! اتفاقاً عيبِ كار رو فهميدم ، راست ميگى تقصيرِ خودمه ، من لياقتِ شهادت رو از دست دادم چون با امثال شما رفيق شدم ؛ اما رسول شهيد شد چون اصلاً شما رو نميشناخت .

(صداى خنده ى اطرافيان)

– : آقا مصطفى شما اينجايين ؟

آقا مصطفى : چيشده ؟

– : بچه ها حلقه ى محاصره رو شكستند ، ميتونيم برگرديم عقب .

***

راوی : آقا مصطفى رو رسونديم به بيمارستانِ  صحرايىِ منطقه ى دالپرى . فقط دست چپ اش كه تيربارچىِ تانك زخمى اش كرده بود ؛ ٦٠ تا بخيه خورد . ٤ تا گلوله ى ديگه هم خورده بود .

از شدت خونريزى بيهوش شد . روز بعد برادرش على و فرمانده حسينِ خرازى رفتند به ملاقاتِ اون .

مصطفى تازه اون موقع بود كه براى رسول برادرِ كوچك اش به گريه افتاد . مي گفت : (( ما اين همه عمليات كرديم و توى جبهه ها بوديم ، اما رسول يه شبه به مرادش رسيد.))

ما سينه زديم و بى صدا باريدند ؛

از هر چه كه دم زديم ، آنها ديدند ؛

ما مدعيانِ صف اول بوديم ؛

از آخرِ مجلس شهدا را چيدند …

{ ادامه ماجرا را در فایل صوتی بشنوید. }

زندگی نامه شهید مصطفی ردانی پور داستان دیگری از این شهید بشنوید. )

(خرید کتاب دیجیتالی { مصطفی }، زندگی نامه و خاطرات شهید مصطفی ردانی پور از طاقچه)

مطالب مرتبط :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید